۲۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۸۸

از خیالت وحشت‌اندوز دل بی‌کینه‌ام
عکس را سیلاب داند خانهٔ آیینه‌ام

بس که شد آیینه‌ام صاف از کدورت‌های وهم
راز دل تمثال می‌بندد برون سینه‌ام

کاوش از نظمم گهرهای معانی می‌کشد
ناخن دخل است مفتاح درگنجینه‌ام

طفل اشکم‌، سر خط آزادی‌ام بیطاقتی است
فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینه‌ام

حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است
تا مژه‌واری ورق گردانده‌ام پاربنه‌ام

در خراش آرزویم بس که ناخن‌ها شکست
آشیان جغد باید کرد سیر از سینه‌ام

تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست
دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینه‌ام

قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من
حسن هر جا جلوه‌پرداز است من آیینه‌ام

تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت
بر هوا بسته است تشویش نفسها زینه‌ام

بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت
ابر نیسانی برآمد خرقهٔ پشمینه‌ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.