۲۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۱۲

گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی
می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی

به هر دشتی‌که صید طره ات بر هم زند بالی
غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی

زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی
خیال قامتت هرگه به‌چشم ترکند بازی

غنا پر درد یاد توست طفل اشک مشتاقان
که گاهی با عقیق وگاه باگوهرکند بازی

ز یاد شانه بر زلف دلاویز تو می‌لرزم
رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی

به موج اشک چوگانی ‌کنم نه ‌گوی ‌گردون را
اگر یک جنبش مژگان جنونم سرکند بازی

شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم
چه لازم اشک من بادیدهٔ اخترکند بازی

بساط این محیط از عافیت طرفی نمی‌بندد
گهر هم چون حباب اینجا همان با سرکند بازی

سفیدی‌کرد مویت لیک از طفلی نمی‌فهمی
که آتش تاکجا در زیر خاکستر کند بازی

شرر در عرصهٔ تحقیق با ما چشمکی دارد
که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی

به شغل لهو آخر پیرگردیدم ندانستم
که همچون شعلهٔ جواله‌ام چنبر کند بازی

نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل
که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.