۲۸۶ بار خوانده شده
سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد
به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
گشت یکسان شب و روزم که ترا از رخ و زلف
صبح با شام سیه باز همآغوش افتاد
آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم
که مرا کعبه و بتخانه فراموش افتاد
مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست
نوش جانست هر آن نیش که با نوش افتاد
شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت
افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد
پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم
که مرا کار بدان سرو قباپوش افتاد
با همه زهد که قاآنی ما میورزد
عاقبت در سر خم می زد و مدهوش افتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
گشت یکسان شب و روزم که ترا از رخ و زلف
صبح با شام سیه باز همآغوش افتاد
آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم
که مرا کعبه و بتخانه فراموش افتاد
مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست
نوش جانست هر آن نیش که با نوش افتاد
شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت
افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد
پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم
که مرا کار بدان سرو قباپوش افتاد
با همه زهد که قاآنی ما میورزد
عاقبت در سر خم می زد و مدهوش افتاد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.