هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از قاآنی، زیبایی و جوانی معشوق را ستایش میکند و او را فراتر از پدیدههای طبیعی مانند ستاره، ماه و گل توصیف مینماید. شاعر از عشق و جذبهای سخن میگوید که نه تنها روح را آرامش نمیدهد، بلکه مانند بلا و شمشیر تیغدار است. او معشوق را منبع شور و زندگی میداند که جهان به روی او تازه است و جانها به بوی او زندهاند. در نهایت، شاعر از ناتوانی خود در توصیف کمال معشوق و تسلیم شدن در برابر جذبههای او سخن میگوید.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عاشقانه و عرفانی عمیق است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم انتزاعی و پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد.
غزل شمارهٔ ۶۴
به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی
ستارهای نه مهی نه فرشتهای نه گلی نه
که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
که گفت راحت روحی نه راحتی که بلایی
که گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانی
ز خط و خال تو بردم گمان که آهوی چینی
چو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانی
فتد که آیی و بنشینی و می آرم و نوشی
به پای خیزی و بوسی دهّی و جان بستانی
جهان بهروی تو تازه است و جان به بوی تو زنده
جهان جان تویی امروز از آنکه جان جهانی
همین نه آفت شهری که آفت دل و دینی
همی نه فتنهٔ ملکی که فتنهٔ تن و جانی
ترا ذخیرهٔ راحت شمردم از همه عالم
چو نیکدیدمت آخر نیی ذخیره زیانی
امان خلق نیی از برای خلق عذابی
بهار عیش نیی در فنای عیش خزانی
به نام ماه زمینی به بام مهر سپری
ز روی باغ جنانی به خوی داغ جهانی
به قهر گفتمش آخر صبور بیتو نشینم
به خنده گفت صبوری ز چون منی نتوانی
خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیران
به سوی خود کشمت با کمند جذب نهانی
منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایت
مرا ز من برهانی به خویشتن برسانی
تو ای ستارهٔ خاکی ز چهر پرده برافکن
که پردهٔ مه و خورشید و اختران بدرانی
چگونه در سخن آید حدیث روی نکویت
که حدّ حسن تو برتر بود ز درک معانی
ز بیخودی شبی آخر دو طرهٔ تو بگیرم
بخایمت لب و دندان چنانچه دیده و دانی
کتاب شعر تو قاآنی ار بجوی نهد کس
ز آب یک دو قدم بیشر رود ز روانی
به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی
ستارهای نه مهی نه فرشتهای نه گلی نه
که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
که گفت راحت روحی نه راحتی که بلایی
که گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانی
ز خط و خال تو بردم گمان که آهوی چینی
چو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانی
فتد که آیی و بنشینی و می آرم و نوشی
به پای خیزی و بوسی دهّی و جان بستانی
جهان بهروی تو تازه است و جان به بوی تو زنده
جهان جان تویی امروز از آنکه جان جهانی
همین نه آفت شهری که آفت دل و دینی
همی نه فتنهٔ ملکی که فتنهٔ تن و جانی
ترا ذخیرهٔ راحت شمردم از همه عالم
چو نیکدیدمت آخر نیی ذخیره زیانی
امان خلق نیی از برای خلق عذابی
بهار عیش نیی در فنای عیش خزانی
به نام ماه زمینی به بام مهر سپری
ز روی باغ جنانی به خوی داغ جهانی
به قهر گفتمش آخر صبور بیتو نشینم
به خنده گفت صبوری ز چون منی نتوانی
خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیران
به سوی خود کشمت با کمند جذب نهانی
منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایت
مرا ز من برهانی به خویشتن برسانی
تو ای ستارهٔ خاکی ز چهر پرده برافکن
که پردهٔ مه و خورشید و اختران بدرانی
چگونه در سخن آید حدیث روی نکویت
که حدّ حسن تو برتر بود ز درک معانی
ز بیخودی شبی آخر دو طرهٔ تو بگیرم
بخایمت لب و دندان چنانچه دیده و دانی
کتاب شعر تو قاآنی ار بجوی نهد کس
ز آب یک دو قدم بیشر رود ز روانی
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.