هوش مصنوعی:
در این متن، داستانی حماسی از شاه و پهلوانی به نام نریمان روایت میشود. شاه با فرّه و شکوه به ایران میآید و نریمان با آوردن چرم پتیارهای عجیب و غریب، توجه همگان را جلب میکند. شاه از نریمان دربارهی اقداماتش در طنجه میپرسد و نریمان توضیح میدهد که چگونه در زمان ضحاک شهری مانند سیستان ساخته است. شاه از نریمان قدردانی میکند و هدایایی به او میدهد. نریمان به سیستان بازمیگردد و با استقبال باشکوهی روبرو میشود. در ادامه، مهارتهای نریمان در سوارکاری و جنگاوری توصیف میشود.
رده سنی:
15+
این متن دارای مضامین حماسی و تاریخی است و ممکن است برای کودکان کمسنوسال قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از زبان کهن و ساختار پیچیدهی شعر قدیمی ممکن است برای نوجوانان و بزرگسالان جذابتر و قابلدرکتر باشد.
باز گشت گرشاسب به ایران ص۳۹۸
به ایران سوی شاه با فرّهی
چو آمد به شاه کیان آگهی
پذیره شدش منزلی بیش و کم
نشست از بر تخت با او به هم
ببوسید و پرسید چیزی که دید
سپهبد همی گفت و شه زو شنید
پس آن چرم پتیاره کآورده بود
بیآورد و شاه و سپه را نمود
کهی بد دو سر بر وی و هشت پای
که ده زنده پیلش نبردی ز جای
همه کام دندان پیل و نهنگ
همه پنجه چنگال شیر و پلنگ
ازو خیره شد شاه با هر که بود
همی هر کسی پهلوان را ستود
فکندند بر درگه شهریار
بر او مردم انبوه شد صد هزار
پس از پهلوان باز پرسید شاه
که چون طنجه کندی و بردی سپاه
چرا کردی آباد بار دگر
چنین داد پاسخ یل پرهنر
که هنگام ضحاک گیتی ستان
نهادم یکی شهر چون سیستان
نشایستی اکنون که شاهی تراست
شدی شهری از بنده با خاک راست
چو پولی است زی آن جهان این جهان
در او عمر ماه راه و ما کاروان
چو از بهرم آن کاو شد آباد داشت
به دیگر کس آباد باید گذاشت
پس از گنج طنجه سخن کرد یاد
هر آنچ از ره آورد شه را بداد
نپذرفت شه زان همه هیچ چیز
دگر چیز بخشیدش از گنج نیز
از آن پس یکی مه ز شادیّ و می
نیاسود با وی جهاندار کی
همی خواست کآسوده گردد ز رنج
که تا رفت زی طنجه بُد سال پنج
چو شد چهره ادهم شب سپید
به زربفت روزش بپوشید شید
سر مه رسید از نریمان پگاه
دو نامه به نزد سپهدار و شاه
بسی آفرین کرد بر شاه و داد
بسی بویه پهلوان کرده یاد
چو برخواند نامه یل نامجوی
براند از دو دیده به رخ بر دو جوی
شدش موی کافوری از اشک پر
چو بر شفشه سیم خوشاب دُر
بدانست شه کآرزو راز کرد
دگر روز کار رهش ساز کرد
ز گنجش بسی گونه گون هدیه داد
سوی سیستانش فرستاد شاد
نریمان چو زاین مژده آگاه گشت
زد آیین و گنبد همه کوه و دشت
زمین رنگ باغ بهاران گرفت
هوا از درم ریز باران گرفت
ز دیبا تو گفتی بر آن شهر بر
بگسترد همواره سیمرغ پر
دو فرسنگ بد لشکر آراسته
غو کوس و نای از جهان خاسته
پیاده ز دو سوش دیوار بست
سپر در سپر تیغ و نیزه به دست
برافکنده بر پیل بر خیل خیل
چه برگستوان و چه دیبا جلیل
میان اندر آراسته پیل سام
به دیبای چینیّ و زرین ستام
بر او سام بر کتف کوبال خویش
زره از پس و گرز و خفتانش پیش
درفش نریمان ز بالای سر
فروهشته از پیل گرز و سپر
نریمان ز پس با همه سروران
تبیره زنان پیش و رامشگران
خزان و بهاریست گفتی به هم
ز دینار باریدن و از درم
چو آمد به تنگی سپهدار شیر
سبک سام گرد آمد از پیل زیر
گرفتش به بر پهلوان گزین
نریمان فرخنده را همچنین
همه راه بودند با می به دست
شدند اندر ایوان به هم شاد و مست
بیاسود هر کس ز شادی و کام
ز کف پهلوان نیز ننهاد جام
هر آنچ از ره آورد بُد نام را
سراسر ببخشید مر سام را
سپاس جهانبان بسی یاد کرد
که جانش به دیدار او شاد کرد
دل و رای از آن پس برافروختش
شکار و سواری بیاموختش
بدان گه که سالش ده و چار شد
سوار و دلیر و صف آوار شد
به هم برزدی لشکری در نبرد
ربودی به نیزه ز زین کوهه مرد
بدی پیل در صفّ کین رام او
شدی غرقه غوّاص در جام او
چو آمد به شاه کیان آگهی
پذیره شدش منزلی بیش و کم
نشست از بر تخت با او به هم
ببوسید و پرسید چیزی که دید
سپهبد همی گفت و شه زو شنید
پس آن چرم پتیاره کآورده بود
بیآورد و شاه و سپه را نمود
کهی بد دو سر بر وی و هشت پای
که ده زنده پیلش نبردی ز جای
همه کام دندان پیل و نهنگ
همه پنجه چنگال شیر و پلنگ
ازو خیره شد شاه با هر که بود
همی هر کسی پهلوان را ستود
فکندند بر درگه شهریار
بر او مردم انبوه شد صد هزار
پس از پهلوان باز پرسید شاه
که چون طنجه کندی و بردی سپاه
چرا کردی آباد بار دگر
چنین داد پاسخ یل پرهنر
که هنگام ضحاک گیتی ستان
نهادم یکی شهر چون سیستان
نشایستی اکنون که شاهی تراست
شدی شهری از بنده با خاک راست
چو پولی است زی آن جهان این جهان
در او عمر ماه راه و ما کاروان
چو از بهرم آن کاو شد آباد داشت
به دیگر کس آباد باید گذاشت
پس از گنج طنجه سخن کرد یاد
هر آنچ از ره آورد شه را بداد
نپذرفت شه زان همه هیچ چیز
دگر چیز بخشیدش از گنج نیز
از آن پس یکی مه ز شادیّ و می
نیاسود با وی جهاندار کی
همی خواست کآسوده گردد ز رنج
که تا رفت زی طنجه بُد سال پنج
چو شد چهره ادهم شب سپید
به زربفت روزش بپوشید شید
سر مه رسید از نریمان پگاه
دو نامه به نزد سپهدار و شاه
بسی آفرین کرد بر شاه و داد
بسی بویه پهلوان کرده یاد
چو برخواند نامه یل نامجوی
براند از دو دیده به رخ بر دو جوی
شدش موی کافوری از اشک پر
چو بر شفشه سیم خوشاب دُر
بدانست شه کآرزو راز کرد
دگر روز کار رهش ساز کرد
ز گنجش بسی گونه گون هدیه داد
سوی سیستانش فرستاد شاد
نریمان چو زاین مژده آگاه گشت
زد آیین و گنبد همه کوه و دشت
زمین رنگ باغ بهاران گرفت
هوا از درم ریز باران گرفت
ز دیبا تو گفتی بر آن شهر بر
بگسترد همواره سیمرغ پر
دو فرسنگ بد لشکر آراسته
غو کوس و نای از جهان خاسته
پیاده ز دو سوش دیوار بست
سپر در سپر تیغ و نیزه به دست
برافکنده بر پیل بر خیل خیل
چه برگستوان و چه دیبا جلیل
میان اندر آراسته پیل سام
به دیبای چینیّ و زرین ستام
بر او سام بر کتف کوبال خویش
زره از پس و گرز و خفتانش پیش
درفش نریمان ز بالای سر
فروهشته از پیل گرز و سپر
نریمان ز پس با همه سروران
تبیره زنان پیش و رامشگران
خزان و بهاریست گفتی به هم
ز دینار باریدن و از درم
چو آمد به تنگی سپهدار شیر
سبک سام گرد آمد از پیل زیر
گرفتش به بر پهلوان گزین
نریمان فرخنده را همچنین
همه راه بودند با می به دست
شدند اندر ایوان به هم شاد و مست
بیاسود هر کس ز شادی و کام
ز کف پهلوان نیز ننهاد جام
هر آنچ از ره آورد بُد نام را
سراسر ببخشید مر سام را
سپاس جهانبان بسی یاد کرد
که جانش به دیدار او شاد کرد
دل و رای از آن پس برافروختش
شکار و سواری بیاموختش
بدان گه که سالش ده و چار شد
سوار و دلیر و صف آوار شد
به هم برزدی لشکری در نبرد
ربودی به نیزه ز زین کوهه مرد
بدی پیل در صفّ کین رام او
شدی غرقه غوّاص در جام او
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۴۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن
گوهر بعدی:سپری شدن روزگار گرشاسب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.