هوش مصنوعی:
این شعر از فروغ فرخزاد، شاعر معاصر ایرانی، بیانگر اندوه و خشم ناشی از ستم و نابرابری است. شاعر با تصاویری از تاریکی، خون و خورشید، به مقاومت و امید در برابر ظلم اشاره میکند. او از مردم میخواهد تا به واقعیتهای اطراف خود نگاه کنند و از بیتفاوتی دست بردارند. شعر در زندان سروده شده و بازتابی از شرایط اجتماعی و سیاسی زمان خود است.
رده سنی:
16+
محتوا شامل تصاویر نمادین از خشونت و ستم است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر سنگین یا نامفهوم باشد. همچنین، درک کامل شعر نیاز به آشنایی با زمینههای تاریخی و اجتماعی دارد که معمولاً از سنین نوجوانی به بعد امکانپذیر است.
بر سنگفرش
یارانِ ناشناختهام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانهی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهمگسیختهزه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچهی مردم
این بانگ با لبام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانهی متروکِ زاغ را
از شاخهی برهنهی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشنتر
پُرخشمتر
پُرضربهتر شنیدهام از پیش...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشهها...
□
نوبرگهای خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوسهای شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمهیی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دلِ خورشید
در قطرههای آن...
از پُشتِ شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی
۱۴۲۵
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:در دوردست...
گوهر بعدی:کیفر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.