هوش مصنوعی:
این شعر به موضوعاتی مانند نگاه به طبیعت، مهاجرت پرندگان، اندوه و تنهایی میپردازد. شاعر از خواننده میخواهد تا با محافظت از چشمهای خود در برابر خورشید، به زیباییهای طبیعت مانند پرندگان مهاجر و مناظر مختلف نگاه کند. در عین حال، شعر به احساسات عمیق انسانی مانند اندوه، تنهایی و اسارت در زمان نیز اشاره دارد.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق انسانی و احساسی مانند اندوه و تنهایی ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و نمادهای پیچیده نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
در آستانه
برای م. امید
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
کهت افسون
نکند.
بر چشمهای خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
□
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بالدربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش بهغرور ایستاده است؛
و به تودهی نمناکِ کاه
بر سفرهی بیرونقِ مزرعه؛
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمنجای متروک؛
و به رسمها و
بر آیینها،
بر سرزمینها.
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُهگینِ تو
که غمین نشستهای
هم از آنگونه
به زندانِ سالهای خویش.
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
۱۳۴۷
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
کهت افسون
نکند.
بر چشمهای خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
□
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بالدربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش بهغرور ایستاده است؛
و به تودهی نمناکِ کاه
بر سفرهی بیرونقِ مزرعه؛
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمنجای متروک؛
و به رسمها و
بر آیینها،
بر سرزمینها.
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُهگینِ تو
که غمین نشستهای
هم از آنگونه
به زندانِ سالهای خویش.
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
۱۳۴۷
۱۱۳۵
حمایت مالی از گوهرین
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.