۹۶۹ بار خوانده شده

پدران و فرزندان

هستی
بر سطح می‌گذشت
غریبانه
موج‌وار
دادش در جیب و
بی‌دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.



زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمت‌ها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنه‌پاره‌یی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده‌اند).



چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
می‌گفت «عاری» و
خود نمی‌دانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلاده‌هاشان
بی‌گفتار
ترانه‌یی آغاز کرد

و تاریخ
توالی فاجعه شد.

۱۳۴۹

اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.