۱۰۳۵ بار خوانده شده

اسیر

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم




ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت

در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت




در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم

به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم




در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست




ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم

چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم




اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر ، که من مرغی اسیرم




من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:هرجایی
گوهر بعدی:بوسه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.