هوش مصنوعی:
شاعر در این متن از دیدار با معشوقه خود که پسری ترک است، سخن میگوید. او از شادی خود و معشوقه پس از پایان ماه رمضان میگوید و از زیباییهای چهره و لبهای او تعریف میکند. شاعر همچنین از عشق خود به معشوقه و دلبستگیاش به او سخن میگوید و از این که معشوقه دل به دیگری داده، اظهار ناراحتی میکند. در پایان، معشوقه او را به میخانه دعوت میکند، اما شاعر به دلیل ترس از محتسب شهر، از این کار خودداری میکند.
رده سنی:
16+
متن شامل مضامین عاشقانه و برخی اشارات به مینوشی است که برای مخاطبان نوجوان و بزرگسال مناسب است. همچنین، استفاده از زبان و اصطلاحات ادبی کلاسیک ممکن است برای کودکان قابل درک نباشد.
شمارهٔ ۱۱۳ - روزه گشای
شاد شد دوش ز دیدار من آن ترک پسر
من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر
من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار
آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر
شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی
آری از روزه نیازارد رخشنده قمر
تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه
وز پی دیدن او خلق نمودند حشر
چون مرا دید بخندید و بیامد بر من
تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر
گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون
چهرهای بود ترا روشن و خورشید اثر
خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد
چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر
دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست
حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر
دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند
تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر
من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود
تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر
بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو
به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر
مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست
که نکردستی یک ماه سوی باده نظر
گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم
که حریفانش دی قفل گشودند ز در
گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون
زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر
اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد
که غلامان امیرند به هر کوی اندر
من ازبن شادکه او برده مه روزه به سر
من کمان کردم کز روزه تبه گردد و زار
آن رخ روشن وآن دولب چون لالهٔ تر
شکر یزدان را کان ماه نیازرده بسی
آری از روزه نیازارد رخشنده قمر
تاخت دوشینه سوی کوی پی دیدن ماه
وز پی دیدن او خلق نمودند حشر
چون مرا دید بخندید و بیامد بر من
تا بداده دو سر زلف و زده یک به دگر
گفتمش جانا زبن ییش به یک ماه فزون
چهرهای بود ترا روشن و خورشید اثر
خود چه بود اینکه دراین ماه تورا ییش آمد
چشم من برتو چنین روز مبیناد دگر
دو لب لعل تو پژمرده و افسرده چراست
حال چشم تو زحال لب تو سخت بتر
دورخان داری چون دو رخ من زرد و نژند
تو چو من عشق همی ورزی ای ترک مگر
من دل خویش به تو دادم و مهرم به تو بود
تو دل خویش بدادی به کدامین دلبر
بودی ای کاش دلی تاکه به جای دل تو
به کف دل بر تو دادم و گفتم که ببر
مر مرا خستگی چشم توکوبد به درست
که نکردستی یک ماه سوی باده نظر
گفت خیز اکنون تا هر دو به میخانه شویم
که حریفانش دی قفل گشودند ز در
گفتمش می نه به میخانه توان خورد کنون
زانکه ما را بود از محتسب شهر حذر
اندرین شهر کسی می به ملا نتوان خورد
که غلامان امیرند به هر کوی اندر
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۲ - بهاریه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.