۳۵۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۱۴

دَرآمَد در میانِ شهرِ آدم زَفت سیلابی
فَنا شُد چَرخ و گَردان شُد، زِنورِ پاکْ دولابی

نبود آن شهر جُز سودا، بَنی آدم دَرو شَیدا
بِرَست از دیّ و از فردا، چو شُد بیدار از خوابی

چو جوشید آبْ بادی شُد که هر کُهْ را بِپَرّاند
چو کاهَش پیشِ بادِ تُندِ باسَهمیّ و باتابی

چو کُه‌ها را شِکافانید، کان‌ها را پدید آرَد
بِبینی لَعْل اَنْدَر لَعْل، می‌تابَد چو مهتابی

دَران تابش بِبینی تو، یکی مَهْ رویِ چینی تو
دو دستِ هَجْرِ او پُر خون، مِثالِ دستِ قَصّابی

زِبویِ خونِ دستِ او، همه ارواحْ مَستِ او
همه اَفْلاکْ پَستِ او، زِهی بالُطفْ وَهّابی

مِثالِ کُشتَنَش باشد چو انگوری که کوبَندَش
که تا فانی شود باقی، شود انگورْ دوشابی

اگرچه صد هزار انگور کوبی، یک بُوَد جُمله
چو وا شُد جانِبِ توحیدْ جان را این چُنین بابی

بیاید شَمسِ تبریزی، بگیرد دستِ آن جان را
در انگُشتَش کُند خاتَم، دَهَد مُلْکیّ و اَسْبابی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.