۲۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۸۸

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق
گرد یتیمیی که به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

رحم است بر کسی که نرست است از خودی
این قید با هزار سلاسل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست

می رقصی از نشاط می ناب، غافلی
کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست

فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اینجا شعور عالم و جاهل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پا فتادنی که به منزل برابرست

آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد
هر دیده را که روشنی دل برابرست

در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است
در یتیم و آبله دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۸۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.