۲۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۶۲۱

در کنار دایه حسن او جهان افروز بود
در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود

رشته پیوند من با گلرخان امروز نیست
مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود

تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد
زنگ بر آیینه من طالع فیروز بود

داغ سودا در حریم سینه سوزان من
منفعل از جلوه خود چون چراغ روز بود

در نیستان خامه من در میان خامه ها
همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود

گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا
اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.