۲۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۵۸

شکوه عشق را گردون گردان برنمی دارد
که هر موری زجا تخت سلیمان برنمی دارد

دل صد چاک را کردم نثار او، ندانستم
که بار شانه آن زلف پریشان برنمی دارد

نهادم تا قدم در آستان چرخ، افتادم
زمین خانه این سفله مهمان برنمی دارد

مگر زین خاکدان بیرون روم بر مدعا گریم
تنور خام این ویرانه طوفان برنمی دارد

مگر از طوق خود قمری زمستی غافل افتاده است؟
وگرنه گردن عاشق گریبان برنمی دارد

تمنای ترحم از نگاه خونیی دارم
که دست از قبضه شمشیر مژگان برنمی دارد

از ان همچون صدف دندان طاقت بر جگر دارم
که آن سیب زنخدان بار دندان برنمی دارد

هلاک سیر چشمیهای داغ خویشتن گردم
که از لب مهر پیش هر نمکدان بر نمی دارد

شکست افتاد بر زلف از گرانیهای دل صائب
غبار گوی دل را هیچ دامان برنمی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.