۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۶۷

مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گیرد
سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد

مترس از نفس سرکش، پنجه تسخیر بیرون کن
که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد

کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی
غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد

نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا
سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد

شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند
غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد

کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم
که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد

نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم
بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد

چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن
که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد

نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی
خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد

حریف گوشه ابروی منت نیستم صائب
من و آیینه طبعی که بی صیقل جلا گیرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.