۲۱۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۰۰

سالک از منزل نزدیک شکایت دارد
شوق را سست کند ره چو نهایت دارد

تشنه تیغ فنا راست سپر ابر بلا
شمع آتش به سر از دست حمایت دارد

استخوانش اگر از دوری ره سرمه شود
عاشق از یار همان چشم عنایت دارد

آتشی در ته پا هست اگر رهرو را
هر گیاهی به رهش شمع هدایت دارد

تاک از گریه مستانه به میخانه رسید
گریه ای کز سر دردست سرایت دارد

سود سودای محبت همه در نقصان است
ساده لوح آن که تمنای کفایت دارد

اول سیر و سلوک است به دریا چو رسد
گر به ظاهر سفر سیل نهایت دارد

صائب اندیشه انجام نیارم کردن
بس که آشفته مرا فکر بدایت دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.