۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۳۹

هزار جانِ مُقَدَّس، هزار گوهرِ کانی
فِدایِ جاه و جَمالَت، که روحْ بَخشِ جهانی

چه روح‌ها که فَزایی، چه حَلقه‌ها که رُبایی
چو ماهِ غَیب نِمایی، زِ پَرده‌هایِ نَهانی

چو در غَزا تو بِتازی، زِ بَحْر گَرد بَرآری
هزار بَحْر بِجوشَد، چو قطره‌‌‌‌یی بِچَکانی

تویی زِ کَوْن گُزیده، تویی گُشایشِ دیده
به یک نَظَر تو بِبَخشی سَعادتِ دوجهانی

کَژْی که هستْ جهان را، چو تیرْ راست کُن آن را
بِکَش کَمانِ زمان را، که سَخْت سَخته کَمانی

نه چَرخْ زَهر چَشانَد، نه ترس و خوف بِمانَد
چو دلْ ثَنایِ تو خوانَد که شاهِ اَمن و اَمانی

به چَرخِ سینه بَرآیی، هزار ماهْ نِمایی
یکی بِدان که تو اینی، یکی بِدان که تو آنی

تو راست چَرخْ چو چاکَر، تو مَهْ نباشی و اَخْتَر
هزار ماهِ مُنَوَّر زِ آستین بِفَشانی

تو شَمس، مَفْخَرِ تبریز، به خواجگی چو نِشینی
صد آفتابِ زمان را چو بندگانْ بِنِشانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.