۲۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۳۶

چو خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
که من آن زمان شوم من که اثر ز من نماند

شده محو جان روشن تن ساده لوح غافل
که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند

ز کلام پوچ عالم جرسی است پر ز غوغا
به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند

ز نشان ونام بگذر به امید بازگشتن
که عقیق نامجو را هوس یمن نماند

چو قلم ازان ز خجلت سرخودبه زیر دارم
که ز من به جای چیزی به جز از سخن نماند

همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند

نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.