۲۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۹۶

عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟

کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟

سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟

نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟

نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟

پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک ؟

فارغند از خصمی اختر ملایم طینتان
میوه فردوس را از تیری دندان چه باک ؟

از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
خود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟

می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟

نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق
میزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟

رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟

شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی
شعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟

سرو ازبیمهری باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردی دوران چه باک ؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.