۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۳۰

برو ساقی که من در جام صهبای دگر دارم
پری در شیشه از آیینه سیمای دگر دارم

مرا بگذار چون نرگس خمار آلود ای ساقی
که من این جام زرین بهر صهبای دگر دارم

نگردد چشم من روشن به هر خورشید رخساری
من این شمع از برای مجلس آرای دگر دارم

به چشم سر و بستان تیغ زهرآلود می آید
که من این خارخار از سرو بالای دگر دارم

نگردد گوهر دریای امکان سنگ راه من
که من در سر هوای سیر دریای دگر دارم

مرا کوه غم از دل سیر صحرا بر نمی دارد
که من چون لاله داغ کوه و صحرای دگر دارم

نه مجنونم که چشم آهوان سازد نظر بندم
نظر بر گوشه چشم دلارای دگر دارم

علاج این طبیبان می کند درد مرا افزون
من این درد گرامی از مسیحای دگر دارم

ز کلک صنع هر دل از سویدا نقطه ای دارد
من از داغش به هر عضوی سویدای دگر دارم

تو بهر جنتی در کار زاهد، من برای او
تو دل جای دگر داری و من جای دگر دارم

به من عرض متاع خود دهد یوسف، نمی داند
که من این خرده جان بهر سودای دگر دارم

مکن تکلیف سیر گلشن جنت مرا صائب
که من در سر هوای سرو بالای دگر دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.