۱۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۵۹۵

نشست از آسیای چرخ گرد شیب بر رویم
سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویم

از آن بیماری من می شود هر روز سنگین تر
که گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویم

بود در دیده حق بین من دیر و حرم یکسان
ندارد سنگ کم در پله بینش ترازویم

از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
همان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویم

کلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرت
گشاد عقده دل را از هر بیدرد می جویم

می گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟
که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۵۹۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۵۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.