۲۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۹۶۸

از نگاه خیره چشم یار می گردد گران
از عیادت دایم این بیمار می گردد گران

سر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گران
وقت طوفان کف به دریابار می گردد گران

آه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گران

کی به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار می گردد گران

هر که منع از آرزوی دل کند بیمار را
گر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گران

گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بیدار می گردد گران

هر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب را
بر دل و بر دیده خونبار می گردد گران

بار بردار از دل مردم که بر دوش زمین
برندارد هر که از دل بار، می گردد گران

هر رگ ابری که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گران

مشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودی
بیشتر در دولت بیدار می گردد گران

از گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسیار می گردد گران

از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گران

خانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرار
سیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟

نیست از بی باکی دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغیار می گردد گران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۹۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.