۲۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۱۷۸

در گلستانی که ریزد خون بلبل بر زمین
در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمین

زود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتاد
هر که پای خود گذارد بی تأمل بر زمین

سرو پا در گل کجا و لاف آزادی کجا
سایه آزادگان دارد تغافل بر زمین

عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خویش را در پیش بلبل بر زمین

حال دست من جدا از دامنش داند که چیست
هر که از دستش رها شد دامن گل بر زمین

قطره خونی که صد نقش هوس می زد بر آب
می چکد امروز از تیغ تغافل بر زمین

قوت سر پنجه بیداد نتواند رساند
با همه زور آوری پشت تحمل بر زمین

بود تا در قبضه من اختیار گلستان
غیرتم نگذاشت افتد سایه گل بر زمین

دشت پیمای جنون پیشانیی دارد که شیر
می گذارد پیش او روی تنزل بر زمین

بال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته است
تا مباد از گلبن افتد سایه گل بر زمین

حسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پدید
رنگ گل را ریختند از خون بلبل بر زمین

خامه صائب صفیری غالبا از دل کشید
کز کنار آشیان افتاد بلبل بر زمین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۱۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.