۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۲۰۷

میسر نیست با هوش وخرد بی دردسر بودن
گوارا می کند وضع جهان را بی خبر بودن

نباشد بر دلم چون سرو از بی حاصلی باری
که دارد حاصلی چون تازه رویی بی ثمر بودن

قناعت با در دل کن ازین درهای بی حاصل
که باشد زرد روی آفتاب از در به در بودن

ز فیض جام در دورست ذکر خیر جم دایم
نباید در جهان آفرینش بی اثر بودن

شد از تسلیم بر من تنگنای چرخ گلزاری
که گردد بیضه مهد راحت از بی بال و پر بودن

به جامی دستگیری کن من افتاده را ساقی
که دستم چون سبو گردید خشک از زیر سر بودن

ز سنگ کودکان بر دل غباری نیست مجنون را
که خندان است کبک مست از کوه و کمر بودن

بر آتش می زنم چون شمع بهر چشم تر خود را
که در دل می خلد چون خار بی مژگان تر بودن

به مقدار گرانی غوطه در گل می زند لنگر
که گردد قطره دور از قرب دریا از گهر بودن

جگردارانه سر کن راه صحرای طلب صائب
که کام شیر گردد نقش پا از بی جگر بودن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۲۰۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۲۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.