۲۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۳۸

ای فتنه سایه پرور سرو روان تو
مه در کمند کاکل عنبرفشان تو

از خاک چون تو شاخ گلی برنخاسته است
بر سرو، کج نگاه کند باغبان تو

خون خورده شرم تا چمنت را رسانده است
رنگ حجاب می چکد از ارغوان تو

صد ترکش از خدنگ ملامت برد به خاک
خورشید اگر بلند شود در زمان تو

مردم در آرزوی شبیخون بوسه ای
یارب به خواب مرگ رود پاسبان تو!

خورشید عمر من به لب بام بوسه زد
تا کی به حرف مهر نگردد زبان تو؟

شرمت به پاسبان خط آزادگی دهد
در پای سرو خواب کند باغبان تو

ننموده خویش را و دل از من ربوده است
بسیار نازک است ادای میان تو

حاجت به خاک کردن دام فریب نیست
صائب برون نمی رود از گلستان تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.