۲۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۸۸۱

برون نیامده از خویشتن سفر نکنی
ز خویش تا نبری راه عشق سرنکنی

کنون که بال و پری هست مرغ جانت را
چرا ز بیضه افلاک سر بدر نکنی؟

چو قطره سر به کف دست ابر تا ننهی
هوای صحبت این بحر پرخطر نکنی

ترا چو آبله از خار بشکفد صد گل
اگر ملاحظه از زخم نیشتر نکنی

چو آفتاب به گرد جهان برآمده گیر
به هیچ جا نرسی تا ز خود سفر نکنی

ترا که برگ سفر هست همچو شبنم گل
چرا ز روزن خورشید سر بدر نکنی؟

بس است شوق طلب خضر راه گرمروان
سراغ راه و تمنای راهبر نکنی

کمند وحدت گرداب موجه خطرست
درین محیط ز سرگشتگی حذر نکنی

گره ز کار تو چون غنچه وا شود به دمی
اگر تو جز در دل رو به هیچ در نکنی

در آفتاب قیامت دلیر نتوان دید
به داغ سینه مجروح ما نظر نکنی

نداده آینه خویش را جلا صائب
چو آفتاب سر از جیب صبح برنکنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۸۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۸۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.