۳۷۰ بار خوانده شده

مژده وصل

گره از زلف خم اندر خم دلبر، وا شد
زاهد پیر چو عشّاق جوان رسوا شد

قطره باده ز جام کرمت نوشیدم
جانم از موج غمت، همقدم دریا شد

قصه دوست رها کن که در اندیشه او
آتشی ریخت به جانم که روان فرسا شد

مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب بر پا شد

آتشی را که ز عشقش، به دل و جانم زد
جانم از خویش گذر کرد و خلیل آسا شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:راز نهان
گوهر بعدی:معجز عشق
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.