۳۶۶ بار خوانده شده

دیار قدس

دست از دلم بدار، که جانم به لب رسید
اندر فراقِ روی تو، روزم به شب رسید

گفتم به جان غمزده: دیگر تو غم مخور
غم رخت بست و موسم عیش و طرب رسید

دلدار من چو یوسف گمگشته بازگشت
کنعان، مرا ز روی دل ملتهب رسید

راز دلم که قلب جفا دیده ام درید
از سینه‏ام گذشت و به مغز عصب رسید

مرغ دیار قدس، از آن پر زنان رمید
بر درگهی که بود ورا منتخب، رسید

دارالسلام، روی سلامت نشان نداد
بگذشت جان از آن و به دارالعجب رسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بهار آرزو
گوهر بعدی:روی یار
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.