۲۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۲

چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را

تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا
که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را

نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت
بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را

دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش
بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را

شب آمد روز عیشم را و من با سوخته جانی
همی جویم چراغ افروخته آن روز میمون را

نه شبهای من بد روز از اینسان ست بی پایان
ولی یارب، مبادا روز نیک آن زلف شبگون را

تو آن مرغی که آزادی و در دامی نیفتادی
سزد، گر شکرگویی روز و شب بخت همایون را

چو لیلی بیند آن مجنون شراب از خون خود نوشد
به از سنگ ستمگاران نباشد نقل مجنون را

همه کس فتنه شد بر گفته خسرو مگر چشمت
اثر در جاودان هرگز نباشد سحر و افسون را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.