۲۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۸

رفتی از پیش من و نقش تو از پیش نرفت
کیست کو دید به رخسار تو وز خویش نرفت

تا ترا دیدم، کم رفت خیالت ز دلم
کم چه باشد که خود خاطر من خویش نرفت

هیچ گاهی به سوی بند نیایی، آری
هیچ کاری به مراد دل درویش نرفت

شب کنی وعده و فردات ز خاطر برود
از تو این ناز و فراموشی و فرویش نرفت

بی سبب نیست گذرهای خیالت بر من
بی سبب گرگ مکابر به سوی میش نرفت

تیر مژگان ترا جستن دلها کیش است
عالمی کشته شد و تیر تو از کیش نرفت

من رسوا شده را خودکش و مفگن به رقیب
که بدین روز کسی پیش بداندیش نرفت

دل به مرهم چه گذاریم که بر یاد لبت
هیچ وقتی دل ما را نمک از ریش نرفت

خسروا، تن زن و بنشین پس کار خود، از آنک
جگرت خون شد و کار دلت از پیش نرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.