۲۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۵

دل من به جانانی آویخته ست
چو دزدی کز ایوانی آویخته ست

فدا باد جانها بدان زلف کش
به هر تار مو جانی آویخته ست

چه زنار کفرست هر موی او
که در هر یک ایمانی آویخته ست

بتان را مزن سنگ، ای پارسا
به هر بت مسلمانی آویخته ست

غمم سهل گیرید و مسکین کسی
که در زلف جانانی آویخته ست

زهی دولت صید جانم که او
به فتراک سلطانی آویخته ست

نبینم جهان جز جگر پاره ای
به هر نوک مژگانی آویخته ست

خراشیده باشد دل بلبلی
که در شاخ بستانی آویخته ست

چو خسرو اسیر تو شد رحمتی
که دردی به درمانی آویخته ست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.