۳۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸۴

بدان بهانه که حسنی ست بس فراوانت
جفا بکن که هر آن کرده نیست تاوانت

مهی که چاک به دامان جانم افگنده ست
همان مهی ست که طالع شد از گریبانت

کسی که جان به سر یک نظاره خواهند داد
رهاش کن که نگه می کند فراوانت

به نزد تست دلم باژگونه کن که در او
کنی نظاره که چندست داغ پنهانت

نگر که از زنخت چند دل به چاه افتاد
که تا لب است پر از جان چه زنخدانت

درونت در جگر سوخته کشم هر چند
که سر به سر ز نمک ساخته ست یزدانت

به نیم خنده چو صد جان دهی تو خسرو را
به نیم جان چه توان داد مزد دندانت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.