۲۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۶

یک دل به سر کوی تو آباد نیابند
یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند

از بس که گرفتار غمت شد همه دلها
آفاق بگردند و دلی شاد نیابند

روزی که روی مست و خرامان سوی بازار
در شهر یکی صومعه آباد نیابند

می کش که به تسلیم نهادم سر خود، زانک
در کشتن خوبان ز کسی داد نیابند

گفتی خبرت گه گهی از باد بپرسم
از خاک طلب، کین خبر از باد نیابند

جان می کن و از بهر وفا دم مزن، ای دل
کاین مزد ز خوبان پریزاد نیابند

ناخورده خراشی ز سر تیشه هجران
سنگی به سر تربت فرهاد نیابند

با بخت چه کارم ز پی وصل، که هرگز
مدبر صفتان گنج به بنیاد نیابند

خسرو، ز برای دل گم گشته چه نالی؟
دانی که دل رفته به فریاد نیابند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.