۲۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۷۴

منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند

هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق
جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند

دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند
کافرا، گیر به بتخانه مسلمانی چند

تا تو از خانه برون آیی، هر دم چاک است
بر سر کوی تو دامان و گریبانی چند

من ندانم که چه مرغم به یکی گلشن اسیر؟
که رود آخر هر مرغ به بستانی چند

ما پریشان دل و او می گذرد مست، او را
چه غم، ار جمع نگردند پریشانی چند؟

خنده بیخبران است چو رنج دل ما
می ندانیم چه رنجیم ز نادانی چند؟

حال ما دیده ای، گر، ای صبا، آن سو گذری
بدهی یادش ازین بی سر و سامانی چند

خسروا، بر دل آتشکده بسیار گری
کاین جهنم نشود کشته به بارانی چند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۷۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.