۲۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۸۵

هر که را با تو سر و کاری بود
جان نباشد در رهش خاری بود

دل که در وی زندگی عشق نیست
دل نشاید گفت، مرداری بود

خفتگان از زندگی آگه نیند
زنده بودن کار بیداری بود

عاشقی نبود تقاضای وصال
بهر نفس خویش پیکاری بود

از شراب ما، اگر یابد خبر
محتسب شاگرد خماری بود

پیش خویشم کش که باری از رخت
کشته ای را روز بازاری بود

بر بساط ناز شب غافل مخسپ
بو که پیش در گرفتاری بود

گویمت خواهی چو خسرو بنده ای
قسمتم از تو همین، آری، بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.