۴۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۹۴

یکی امروز سر زلف پریشان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار

گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار

نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و این کار بدیشان بگذار

طره را کار مفرمای به شهر آشوبی
دیو را شغل گرفتن به سلیمان بگذار

گوییم جان غمین تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، یک جان بگذار

گر ز درماندگی عشق ترا دردی هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار

خسروا، یا به گریبان وفا سر در کن
یا ز کف دامن اندیشه خوبان بگذار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.