۲۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۲۹

دمید صبح مبارک طلوع، ساقی، خیز
به دلخوشی می صافی به جام روشن ریز

شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون
که در صبوح نشسته ست صوفی گه خیز

چو رفت توبه ام، ار صاف نیست، درد سیاه
بیار و در کله صوفیانه من ریز

به درد عشق بمیرم، ولی دوا چه کنم؟
ز روی خوب میسر نمی شود پرهیز

ره حجاز بزن، گریه خرابی من!
نشان هجر و بیابان ببر ز راه حجیز

پیاله ام به لب و خون چکان ز دیده من
چه خوش همی خورم آن باده های خون آمیز

بکش مرا ز تن و از فراق باز رهان
که زنده گردم ازین مردن خیال انگیز

مدام جرعه خود ریز بر سر خسرو
ز بعد مردن و بر گور بالشش آویز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.