۲۳۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۵۲

سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش
تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش

از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو
ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش

مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود
بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش

گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند
تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش

شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد
تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟

می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم
چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش

از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.