۲۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۵۳

ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم

همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم

غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم

سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم

اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم

مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟

من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟

به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم

چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم

تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم

چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.