۲۳۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۸۷

دوستان در ره دل سنگ گران است تنم
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟

گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم

بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟

شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم

آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم

مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم

من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم

مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟

ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۸۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.