هوش مصنوعی: شاعر در این متن از غم و اندوه خود می‌گوید و از روزگار ناسازگار شکایت می‌کند. او احساس تنهایی و بی‌پناهی می‌کند و از عشق نافرجام و انتظار بی‌پایان رنج می‌برد. با وجود فرارسیدن بهار و شادی دیگران، او جهان را همچون زندان می‌بیند و از درد هجران می‌سوزد. شاعر همچنین از نادیده گرفته شدن و بی‌اعتنایی دیگران گلایه می‌کند و احساس می‌کند که حتی سگ معشوق هم به او توجهی نمی‌کند.
رده سنی: 16+ متن حاوی مفاهیم عمیق عاشقانه و غمگین است که درک آن‌ها نیاز به بلوغ عاطفی و تجربه‌ی زندگی دارد. همچنین، برخی از تصاویر و استعاره‌ها ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر پیچیده باشد.

شمارهٔ ۱۵۰۷

شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این

رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟

چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این

سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟

غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این

غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این

مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این

به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این

مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۹
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۰۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۰۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.