۲۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۴۵

دلم آشفته شد، جانا، به بالای بلای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو

اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو

میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو

رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو

اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.