۲۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۵۴

خلقی همه در شهر و مرا جا به دگر سو
هر کس به رهی و من تنها به دگر سو

بینم چو به راهش بدوم، پاش بگیرم
دستم به دگر سو رود و پا به دگر سو

وه این چه زمان بود که کردیم وداعش
کو رفت به سوی دگر و ما به دگر سو

رو می ننهد خسته دلم جز به وی آری
هر کسی رود از بهر تماشا به دگر سو

صوفی، مدهم پند که رو از سر کویش
زیرا که نخواهم شد ازینجا به دگر سو

جان برد و من از دل طلبم، وه که چه طرفه
دامم به دگر سو و تقاضا به دگر سو

او رفت و من از بیخودی خویش ندیدم
کو باز سوی خانه بشد یا به دگر سو

در عشق عفاالله طلبم وصل تو، زشت است
معشوق دگر سو و تمنا به دگر سو

آیا بود آن روز که با هم بنشینیم
آشوب دگر سو شده، غوغا به دگر سو

گر کام رسد ور نرسد، دوست بسنده است
خسرو نرسد از رخ زیبا به دگر سو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.