۲۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۳۱

منم امروز ز روی چو تو یاری مانده
باده عیش ز سر رفته خماری مانده

چشم و سینه به گذری های تو بر ره سوده
دیده پر خاک و دلی پر ز غباری مانده

عشق خون خوردن و جان سوختنم فرموده
من به نزدیک خود اندر سرکاری مانده

رفته از پیش نظر نقش نگار زیبا
بر رخ از خون جگر نقش و نگاری مانده

بوستانی که درو جز گل بی خار نبود
چون توان دید که گل رفته و خاری مانده

وه در این فتنه که فریاد رسد جان مرا
ترک قتال و فرس تند و شکاری مانده

ای صبا، عذری بخواهیش اگر ما رفتیم
راه خونخوار و خر افتاده و باری مانده

دوستان باز نیاید دل من بگذارید
کشته صیدی ست به فتراک سواری مانده

خلق گویند که بی او به چه سانی خسرو؟
چون بود بلبل مسکین ز بهاری مانده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.