۲۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۲۹

می گذری که سینه را وقف هوای خود کنی
من که بوم که بر دلم داغ جفای خود کنی

گویمت این چنین مرو، وز بد چشم کن حذر
لیک تو گفت نشنوی، کار برای خود کنی

حیف بود که در روش پای تو بر زمین رسد
دیده به خاک می نهم، گر ته پای خود کنی

ماهی و آفتاب سان گرم بر آسمان روی
آه مرا اگر شبی راهنمای خود کنی

گفتی اگر نگه کنی دو رخ من سزا کنم
آینه گر کنی نگه، هم تو سزای خود کنی

جان تو هست در دلم، وز سر لطف و مردمی
هر چه بجای دل کنی، آنگه بجای خود کنی

خسرو از اشتیاق تو سوخته گشت و وقت شد
گر نظری به مرحمت سوی گدای خود کنی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.