۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۵۴

آن نه روییست که ماهی ست بدان زیبایی
وان نه بالاست، بلاییست بدان رعنایی

گر سر زلف سیه بازگشایی، چه عجب
که شود مشک تتار از غم تو شیدایی!!

بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست
با تو بگشایم اگر پیش کسی نگشایی

مردم چشمی و شد خانه چشمم تاریک
تا تو در خانه دیگر شدی، ای بینایی

سوی دیوار چه آیی که نیاید، صنما
هیچگه صورت دیوار بدین زیبایی

هم بدان بام چو مهتاب طوافی مکن
آفتابی تو، چرا بر سر دیوار آیی؟

چند از دور، حبیبا، به سوی من نگری
چند هر ساعتی از خویشتنم بربایی

بخت یاری دهدم، گر تو به من یار شوی
دولتم رو بنماید، چو تو رو بنمایی

دوش پیغام تو بر ما برسیده ست، امروز
جان به شکرانه فرستیم، چه می فرمایی؟

بکشیدم سر زلف تو و خسرو داند
آنچه من می کشم امروز بدین تنهایی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.