۲۷۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۴

گر دوست حق عشق خود ازما طلب کند
از خارهای بی گل خرما طلب کند

عشاق او بخلق نشان می دهندازو
وای ارکسی نشان وی ازما طلب کند

زین خرقه یی که حرقه ما گشت بوی فقر
از برد باف جامه دیبا طلب کند

اندر سوآل دوست ندانم جواب چیست
این اسم را گر ازتو مسما طلب کند

از عاقلان چه می طلبی وجد عارفان
عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند

درویش در سماع قدم بر فلک نهد
آتش چو برفروزد بالا طلب کند

در وی بجای خوف وطمع حرص مورچه است
صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند

زین غافلان صلاح دل ودین طمع مدار
از دردمند کس چه مداوا طلب کند

در کوی عشق جای نیابد کسی که او
تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند

از چون منی (چه) می طلبی زندکی دل
از مرده چون کسی دم احیا طلب کند

جانان زما دلی بغم عشق منشرح
از پارگین فراخی دریا طلب کند

از همچو ما فسرده دلان شوق موسوی
از جیب سامری ید بیضا طلب کند

وزسیف جان راه رو وچشم راه بین
بر روی کور دیده بینا طلب کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.