۳۱۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۷

مرا گفت دل چون چنین یار داری
چوبلبل همی گو که گلزار داری

نه در ملک من چون تویی دوست دارم
نه درحسن تو چون خودی یار داری

چوچشم تو بینم بروی تو گویم
که ای ماه چونی زبیمار داری

منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)
که از من ملالت بخروار داری

زگلزار وصلت کرا رنگ باشد
که چندین رقیبان چون خار داری

من و نیم جانی و وصلت چه گویی
توانگرتر ازمن خریدار داری؟

مرا ازپی روز وصل خود ای مه
همه شب چو استاره بیدار داری

بمن کی رسد نوبت وصلت آخر
که چون من هزاران طلب کار داری

ترا چون زمن بهتری فخر نبود
چگویم گراز چون منی عار داری

اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید
که مجنون خود را چنین خوار داری

کمین عاشقت سیف فرغانی وتو
ازو کمتر امروز بسیار داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.