۲۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲۹

تویی که عارض رخسار دلستان داری
دلم بغمزه ربودی و قصد جان داری

تو بوستان جمالی و ناشکفته هنوز
هزار غنچه بر اطراف بوستان داری

بدین رخ چو مه و قامت چو سرو روان
ترا همی رسد ار سر بر آسمان داری

چو در کنار نیایی کجا توان دیدن
دقیقه یی که تو از لطف در میان داری

من ار ز پای درآیم ترا چه غم که چو من
هزار عاشق سرگشته در جهان داری

میان زمره خوبان مرا دلی گم گشت
توی ز جمله این دلبران که آن داری

ز دوستی تو کارم بکام دشمن شد
روا بود که چنین دوست را چنان داری

غمت بجان بخریدم خدات مزد دهاد
کز آن متاع نفیس اینچنین زیان داری

ز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیست
که آب دیده خلقی بر آستان داری

مدام سبز بود گلشن محبت ما
اگر تو آب سخن اینچنین روان داری

تو آن مهی که ترا گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.