۲۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۲

حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش
ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش

در همه مملکت امروز سلیمانی نیست
کآدمی را نبود درد سر از دیوانش

ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی
می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش

هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق
از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش

بینوایی که ورابر جگر آبی نبود
جهد کن گر ندهی تا نستانی نانش

مهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیر
کآزمودند بسی سست بود پیمانش

خانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسی
چند از بهر نشستن کنی آبادانش

ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود
که تعلق نکند هیچ بدنیا جانش

حاصل عمر تو وقتست، گرامی دارش
مایه کار تو عمرست، غنیمت دانش

پادشاهی که باندوه رعیت شادست
همچو شادیست بقایی نبود چندانش

با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست
گل که از گریه ابرست لب خندانش

حصن اقبال خود از همت درویشان ساز
چون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانش

آسمان بار شود پشت زمین را چون کوه
گر حمایت نکند همت درویشانش

نقد شعری که عیارش نه چنین است، بدان
که زراندود تکلف بود آن، مستانش

سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی
« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.